من قاصدک رویاهای مامان اومدم تو دنیای مامان توی بهشت غرق در بازی بودم یکی از فرشته ها اومد و گفت که دیگه وقت سفره یک دفعه با دلهره دامنشو گرفتم ناگهان از روی زمین صدایی مامانمو شنیدم که هی می گفتم منتظرمه اونوقت بود که دیگه بی تاب شدم برای بوسیدم و بوییدنش چند وقت بود آسمون دل مامانم یه خورشید می خواستو من آلان مثل خورشید تو آسمون دلشم گاهی وقتها توی شبهای مهتابی مامان دنبال یه ستاره می گشت و حالا من توی شبهای دلش بهش چشمک می زنم گاهی دلش می خواست فرشتها ی باشه تا براش قصه بگه و شعر بخونه و اون الان چند وقته قصه گوی فرشته ها شده گاهی روزها آرزو می کرد ...